بنابر افسانه های کهن پارسی، سالها پیش از میلاد حضرت عیسی مسیح، پیرمردی جاودان عُمر بنام «گُشتاسب» معروف به پدرِ دادرس در مملکت آریا زندگی می نمود که از حیث عدالت پیشگی شهره ی آفاق بوده و مداوم به دادرسیِ یتیمان و مساکین اشتغال داشته و همواره در خورجین مرکبِ خویش هدایایی از برای شاد نمودنِ خردسالان به همراه داشت تا در موقع مناسب و یا شب هنگام در غفلت اهالی، این هدایا را به ایشان داده و قلب کوچک این خردسالان و یتیمان را مرهمی باشد. چندی پس از فتح سرزمین آریا به دست اَلِکساندرِ رومی، وی که از برای زدودن فقر و محرومیت های ناشی از جنگ و نزاع به سرتاسر مملکت سفر می نمود، پس از شنیدنِ آوازه ی ستم پیشگی حکّام و والیان و مظلومیت اهالیِ دیار فارس و از برای مسرور نمودن قلوب مستضعفین و ایتام و نونهالان آن دیار راهیِ ملوک الطوایف فارس گردید.
مع الأسف در بدایت ورود به دیار فارس این مرد دادرس به خطا به محله ی ساحران و رَمّالانِ قوم بنی اسراییل که در آن دیار ساکن بودند و سرمایه دارانِ کاخ ساز درآمد. آن اهریمن صفتانِ شیّاد که اکسیر عشق این پیر فرزانه را خطری بس عظیم از برای سلطه ی خویش بر قلب و جهل مساکین و اهالیِ دیار احساس می نمودند و عن قریب طلسم بی غیرتی و ستم پیشگی و ستم پذیری شان بر مردم ولایت را در حال شکستن به دست با کفایتِ این مرد بزرگ می دیدند، از بهر چاره اندیشی تمام قوای اهریمنیِ خویش را تجمیع کرده و در فرصتی مناسب
وی را غافلگیر و او را مسحور خویش نموده و او را چنان طلسم نمودند که بطور کل از این کُره ی خاکی برون رفته و به سیاره ی اورانوس تبعید و دربند گردید و حافظه ی خویش را بطور کل زِ کَف بداد. پس از میلاد حضرت عیسی ابن مریم و به نبوت رسیدن ایشان و به میمنت این واقعه ی بزرگ، طلسم مذکور تا حدودی شکسته گردید؛ به نحوی که این پارسی مردِ اورانوسی شده و حافظه از دست داده، می توانست سالی یکبار آن هم در هنگام سال نو میلادی برای مدت کوتاهی بر زمین نزول کرده و از برای ابراز ارادت به ساحت مقدس حضرت عیسی، به ایالات پیرو ایشان سرکشی نموده و برای یتیمان و کودکان آن سرزمین ها هدایایی برده و مسرورشان سازد. این امر قرنها و قرنها ادامه یافت به گونه ای که تبدیل به یک سنت حسنه یِ مستمر گردید و چنان قضیه میان پیروان حضرت عیسی واقع گردید که نام این مرد دادرسِ پارسی را «پاپا نوئل» گذارده و سینه به سینه داستان وی را برای نسلهای بعد خویش تعریف نمودند. اما بنابر اقوال شایسته تر و مطمئن تر و بر اساس آنچه در تاریخ مکتوب و شفاهی آمده است، در همین اواخر شاید دوران قَجَر و یا شاید احیانا پُهلوی بوده باشد، در ایام حوالی عید سال نو میلادی که این پیرمرد جاودان عُمر، قصد سفر از اورانوس به زمین از برای اهدای هدایای سال نو به کودکان و خردسالان و ایتام را داشته، اندر حوالیِ مملکت روس، دُرُشکه ی وی مورد اصابت چند شهاب سنگ ریز و درشت واقع گردید، به گونه ای که گَوزنهای دُرُشکه بر، گیج و منگ گشته و راه خویش را گم کردند و اشتباها بجای سرزمین روسیه به مملکت آریا داخل گردیدند. این گوزنها بطور کاملا اتفاقی در ولایت فارس و در همان گذرگاهی که همان اواخر به دست باکفایت! والیان دیار سنگ فرش گردیده بود و جلوبندی دُرُشکه های اهالی را نابود کرده و دعای خیر(!) را از برای باقیات صالحات روانه ی آباء و اجداد والیان مربوطه کرده بود، جلوس کردند. این همان ولایتی بود که آخرین بار مرد دادرس در شاد کردن قلوب محرومان و مستضعفان و خردسالان، مأموریتش ناتمام مانده و به دست نااهلان و بنی اسراییلیانِ ساحر و آنها که کمک به محرومان و مستضعفین را تاب نیاورند، طلسم گردیده بود. پس از اندکی دفع خستگی، با مشاهده ی احوالات ولایت و گذرگاهها و اماکنِ دیار و ایضا تعدد ایتام و مساکین و بیکاران، به تدریج نشانه هایی از بازگشت حافظه ی از دست رفته در وی ظاهر گردید. این پاپانوئل متقدم و مرد دادرسِ متأخر، پس از کنکاش های مداوم و استمداد از یزدان دادار بالأخره حافظه ی خویش را بازیابی کرده و به حقیقت ماجرا پی برد و هویت گمشده ی خویش را بازیافت. وی که بشدت از عدم اتمام مأموریت خویش در آن زمان غمگین گشته و خود را مسبب ازدیاد فقر و فقرا می دانست و نیز از برای به خاک مالیدنِ پوزه ی بدخواهانِ بنی اسراییلی و سرمایه داران بی درد و آنها که با خون جگر یتیمان، نگین فخرفروشی بر سر نهاده بودند، اهتمام تامّی به فقرزدایی و مبارزه با استضعاف ورزید. وی که هدایایش محدود بوده و یارایِ رسیدگی به این خیل عظیم از بیچارگان و مستضعفان را نداشت، از برای جلب کمکهای بیشتر و یافتن راهی از برای مبارزه با شکم بارِگانِ پول پرست و سرمایه دارانِ نوکرِ قوم بنی اسراییل در دیار فارس به ارشدترین مقام مسئول آن ولایت در آن زمان که "ولایت دار" نام داشت مراجعه نمود. پس از روزها استدعا و تمنا بالأخره موفق به تشرف به درگاه ملوکانه ی حضرت اشرف گردید و به پابوسی در آمد. آن والیِ خودرأی و خودکامه و پول پرست، با مشاهده ی وضعیت ژولیده و لباس مندرس پیرمرد، و نیز با شنیدن سخنان آن سوخته دل، بشدت برآشفت و ندای وامتحجّرا برآورد و وی را با چماق عقب ماندگی و منجمد المغزی تحقیر کرد و از درگاه ملوکانه ی خویش برون انداخت. آن پیرمرد آشفته در کمال درماندگی و ناراحتی سر به خیابان و بیابان گذارد تا به مناطقی از شهر رسید که از حیث تعدد برج و بارو بی مثال بود لکن مردمی نیمه عریان که عمدتا از جوانان و متمولین و تأثیرگذاران آن ولایت بودند با شهواتی برانگیخته، در آنجا به آن کارِ دگر مشغول بودند! آن پیر فرزانه پس از مدتها واکاوی رخدادهای جاری به این نتیجه رسید که همین بی بند و باری و بی قیدی باعث غفلت برخی از جوانان و اهالی گردیده است و همین غفلتها باعث گردیده است تا اُشتران با بارشان را برخی بنی اسراییلیان و غلامانشان بدزدند، لکن کس خبردار نگردد! همین امر موجب گردید تا وی به آستان منحوس دیوانِ «فرنگ و الحاد» وقت، درآمده و دست نیاز به سمت والیان مربوطه برآرد. وی پس از دخول به آن دارالفرنگ متوجه حضور ابلیس و اعوان و انصارش با ظواهری بس شبیه رقّاصکان و دلقکان و ملیجکان در آن مکان گردید.گرگهایی بَرّه نما با لباسهایی بی اندازه عجیب و پاره پوره و بدنهایی نیمه عریان و موهایی آشفته همچون خارپشت و یال شیر و دُمِ اسب و کلاههایی فرنگی (که نظیر آنرا پیشتر در ولایت پاریس یافته بود) بر سرگذاشته و همچنین سازهایی شیطانی و بسیار قِر در کمر شکن در حال نواختن و بویی نامطبوع از حلقوم شان بیرون زده که حاصلِ نواختن بافور و پیپ و چپق که حتی مشام اورانوس نشینان را هم تلخ کرده بود!! وی با دیدن این منظره از فرنگیانِ داعیه دار فرهنگ، با ترس و لرز از مسحور شدنِ دوباره بدست این بنی اسراییلیان، بسرعت به درگاه حاکمِ دیوان درآمد. آن خوش خیالِ ساده لوح پس از شنیدن سخنانِ پیرمرد که نظیر آنرا سی و اندی سال پیشتر نیز از زبان عده ای شنیده بود، فریاد برآورد که اگر بجای نام نامأنوس و کمونیستیِ پیر دادرس، نام خود را به «الحاج نوروزالدین» تغییر داده و منویات ما را در ترویج مدل و فرهنگ فرنگی مدنظر قرار دهی ما نیز تو را بسته هایی فرهنگی خواهیم داد که به هدف خویش نایل گردی! آن پیر فرزانه با شنیدن آن سخنان به یاد تاییس بدکاره افتاد که با مست کردن اَلِکساندِر و با دادن مشعل به دست وی، تختی که نماد فرهنگ و هنر ایران زمین و حاصل خون دلِ کارگران و معماران مملکت بود را به آتش کشید. وی که دگر از همه جا ناامید و مأیوس گشته بود چنان از بی غیرتیِ والیانِ دیار مشتعل گردید که سر به بیابان گذارد و از حضرت یزدان آنقدر طلب مرگ نمود که مورد اجابت قرار گرفت و جان به جان آفرین تسلیم نمود.